Poems 1 فارسی

A selection of my earlier poems

طاهر آباد






از ارتفاع طاهر آباد
تا منزل امروزی من چار سال است

از خانه ام تا خانه ام، اما، جهانی.

در ارتفاع طاهرآباد
جمعیت خاطر پریشید.

نا باوری ها طرح وحدت را بهم ریخت
و مادرم در گریه اش گفت:
                  
"با غربت نا مهربانت آشتی کن!"

آینده را ابهام صبری تلخ آغشت

پس نقطه های نا معین خط رفتن را کشیدند
و لحظه های نا مساوی خط بودن را
تا منزل امروز!

در پهنۀ برخورد سخت کشمکشها با توانایی
هرگوشه تهدیدی کمین کرده ست

اما،

در انبساط هستی من اعترافی ست
من زنده ام در امتداد طاهرآباد.

در عطر سرشار اقاقی های سیراب
دراستکان چای زیر سایۀ بید
در ارتباط دانه های توت با گرمای خرداد.

درریزش افسون تابستان جلگه
بر وسعت زرد درو زار
در تابش پر رنگ چشم انداز اطراف
بر تپۀ مشتاق نو سبز.

در طرح داغ آفتاب و خاک و گندم
در طرح سرد تشنگی بر آب کاریز

در طاهرآباد.



اعجاب
برای تولد دخترم در شب برفی 10 دسامبر


این برف را بفال برودت مگیر
امشب، در این اجاق دود گرفته
افروخت آتشی که نمی سوخت.

نوزاد واقعیت تایید زند گی ست.
دیدی چه زود، تصویر مه گرفتۀ ایام
-- انکار اصل ثابت اندوه را --
از خاطرات زندۀ د یروز محو شد
و دستهای نازک و بی تابش
بر انتظام مزمن درهای بسته زد؟

دیدی چه ساده بازوان نازک خود را بلند کرد
تا غربت حجیمِ مه آلوده را
از شانه های صبر فرو گیرد؟

تا چشم های دخته بر ره را
با رنگ شادِ آبی چشمانش
آرامشی عظیم ببخشد.

بنشین و در طراوش این لحظۀ لطیف رها شو!
از دور، پشت آن درختهای بلند کاج
با ضربه های تک به تک و سنگین
خنیا گران، گرم سرود تکوین اند.

اینجا، در این اتاق
هستی حضور مبهم خودرا
در وستع مهیب تولد
تعریف میکند.

این گریۀ ظریف
میراث زندگی است،
تایید لحظه ایست که آدم
آنسوی امتداد بودن خود راه می رود.
این برف را به سبک نوازش ببین
امشب، در این اجاقِ دود گرفته
افروخت آتشی که نمی سوخت




لندن

 
حرکت به سبک آمدن

بر ساحل طولانی دریای روشن

در نقطۀ تبدیل درد و راز با هم
من بودم و تکرار بودن، با جار و جنجالی قدیمی

(ابری که می رقصید با خورشید محجوب،

موجی که وا می شد به روی شهوت شن،
کفشی که با شن بحث می کرد!)

نا گه صدایی آمد از دور.

و زهر مرموزی دلم را نیشتر زد.

من نا مهیا بودم و تشویش آمد،
دیگر، سکوت و خستگی بود.

برقی جهید از آسمان دل گرفته:

ابر غلیظی بعد دیدن را کدر کرد
من ماندم و تعریف دیروز ٌرهاییٌ
در متن نا مانوس امروز!

در لحظۀ حل معما های فرتوت

من بودن خود را امانت داده بودم
و چون تنم خالی ز سحر ساختن بود
ویران گران بیداد کردند.

خورشید پیدا شد دوباره

رقص لطیف ابر بر افسون دریا
در صفحۀ موزون آهنگ قدیمی
حرکت به سبک آمدن کرد،
و باز شد آن راز مجهول گذشته:

دیدم مرا از گل سرشتند

در وسعت محدود امکان


کدام فاصله ناگاه؟

هجوم تودۀ پر جِرمی آسمان مرا قبضه کرده است
و از چهار جهت وزنه های آونگی
مرا به سطح زمین می کشند.

و اتفاق چنان با شتاب می افتد
که هیچ چیز مرا یاوری نخواهد داد.

کدام خنجر در پشت عشق می سوزد؟
کدام فاصله ناگاه رو شده ست؟
کدام فاصله بنیاد اعتماد مرا سست می کند؟

زمان تنگ است
و ارتبات، سراب.

دوباره باید دید
وسیله های معلق، سقوط فرجام اند
و قلب های کدر نفی عشق های بزرگ اند.

دو باره باید دانست
که پله های شکسته به پر ستاره پشت بام راه نخواهند برد.

دو باره باید گفت:
سفر به باغ فقط از عبور کوچۀ باریک، میوه خواهد بست.

زمان ولی تنگ است
و اتفاق چُنین را، از آنکه فاصله بی پرده رو شده ست،
به هیچ چاره گزیری نیست.

لندن،  جولای 1983



این اتفاق می افتد

این حرف تازه ای نیست
بیش از هزار سال از آن گفته اند
حجم کتاب خانه های جهان شاهد است.

این اتفاق می افتد!
گاهی،در لابلای پچ پچ حرفی
یا در طنین خندۀ شادابی
یا در کشاکش خم ابرویی
یا در طلوع روشن چشمانی
یا در عبور عطر لطیف تنی
از کوچه های صبح.
 
در لمس دست گرمی
در بستری

در ارتباط مبهم پستانی
با دست های بی خبر از هر چیز.

در خانه ای
یا در کنار برکۀ آبی
در بوسه ای به رسم سلامی.

در هرکجا که باشد،
این اتفاق می افتد



"مستم از بادۀ شبانه هنوز"
موج بلند

چگونه می شود این را گفت
که من هنوز در اعجابم
که من هنوز بر آنم که در کشاکش گیسوی او نوید رهایی است.
که هر درخشش چشمش
ستاره است که پیوند می دهد دل من را به ژرفنای جهان.

که من صدای تنش را که مثل موج بلندی همیشه می خواند
همیشه می شنوم.

ـــ  هنوز مستم از آن بادۀ شبانه من امروز! 


 لندن دسامبر 1998



بگذار

من در کنارت می نشینم
بگذار چشمت را ببینم
بگذار دستت را بگیرم
بگذار تا اندیشه ات را مثل آبی صاف از یک چشمۀ کمیاب
نم نم بنوشم.
بگذار تا در وسعت بی مرز دستانت
خودرا رها سازم.

بگذار تا این حرف مبهم را که میگویند "عشق است"،
منهم بفهمم


لندن، دسامبر 1998




ــ شود آیا که به سبک حافظ عاشق شد امروز؟
سفر به ساعت دیروز

در پیش من زنی نشسته از امروز و من
در شعر قرن های قدیمش می جویم.

می گویمش:

ــ اینک چگونه زلف تو آشفته است
ــ اینک چگونه پیرهنت چاک است
ــ  اینک چگونه دایرۀ سرخ فام لب هایت
       شکل دقیق وژۀ افسوس است!

در پیش من زنی نشسته که با تردید
از چشم های عاشق من خسته می شود.

می گویدم، "تو باز ماندۀ ایام رفته ای"
میگویدم، "بدان که در امروز کاملیم، نمیبینی؟"
"لذت ببر زبوسۀ امروزیم"
"مجذوب حرفهای من امروز باش"
"با من بیا به وسعت امروز!"

میگویمش:

ـــ زیبای جاودانۀ من باش
ـــ لولی وشی که از تو سخن هاست در تمامی ایام ...

اما

در ذهن من کسی است که می داند
من، در سفر به ساعت دیروز های دور
"ما" یی بزرگ را که در امروز نادر است
با خود به پرتگاه خطر برده ام.

لندن، 28 فویه 
1999






عینک

پرسید از من با نگاهی مثل دریا باز و پر ابهام،
ـــ وقتی که می خوابی، اگر از روی بی فکری
عینک بروی چشم هایت مانده باشد
تصویر های خواب را بهتر نخواهی دید؟
خندیدم و گفتم که در رویا
چشمان من ترکیب اندام ترا بی هیچ ابهامی
از هرچه تا هر چیز،
همواره می بینند!

پرسید: از هر چیز؟
گفتم: به عنوان مثال از گردش چشمت
تا حرفهای مهربان روی لب هایت.
پرسید: تا هرچیز؟
در گوش او آهسته گفتم:
تا جنبش سرشار دستانت به روی شانه های من
تا انحنای نرم پستان های ناز آلوده ات بر لمس دستانم ..

آنگاه در ژرفای لبخندش که مثل آفتاب صبح می پاشید کم کم بر سکوت دشت
خودرا رها کردم


لندن،





در آن همیشه ترین

چه با صدای بلندی زهم جدا ماندیم
چه حرفهای درشتی میان فاصلۀ ماست!
در این میانه ولی ما چه خوب می دانیم
که در کنار همیم.
در ارتباط ظریفی به استقامت نیروی جاذب اشیا
در آن ظرافت نابی که باز تاب جهانی بزرگ از عشق است
در آن همیشه ترین جملۀ محبت بعد از صدای زنگ تلفن
ـــ سلام بابا جان
ـــ چکار می کردی؟
ـــ چه خوب شد که تو در خانه ای
ـــ چقدر جای تو خالی است
 
لندن، زمستان 2000



حرفی برای شعر

قلبی بزرگ در مسیر آمدنش باز است
ـــ قلبی در انتظار پر شدن از عشق پایگیر و بزرگی.

افسوس اگر که آمدنش را هزار بار به تدبیر های عشق نویراید
یا آنکه با شتاب بیاید
جایی برا خویش در این وسعت عظیم نخواهد یافت!

حتی اگر گذر کند از تند بادهای نگهبان
حتی اگر که بگذرد از خم توفان مرزبان،
خود را بجز غریبه نخواهد دید.

نیروی نا شناخته ای او را
با خود دو باره خواهد برد.

قلبی بزرگ در مسیر آمدنش می تپد به شوق ورودش.

من زیر لب به سبک نیایش می گویم:
ـــ تدبیر های آمدنت را به یاد خود بسپار!

اول، کم کم بیا
دوم، ابهام شاعرانۀ خودرا نگاه دار.
هر روز صبح
در پوش واژه ها را بر دار
تا رنگ آفتاب بگیرند.

(تا در سکوت های شبانه
حرفی برای شعر نیاید کم)

سوم، آهسته تر بیا!
پیکی روانه کن و پیامی
تا هیچ چیز آمدنت را به شک نیامیزد

آنگاه
وقتی که آمدی
خودرا برای ماندن دیگر بزرگ کن
زیرا که هر چه هست در این پهنۀ بزرگ
یکسر از آن توست

England آویل 2000




این ترس

دل باز واهمه دارد

من می روم ببینم

این ترس باز از کجای جهان می وزد

مبهوت پشت پنجره می مانم

و گوش می کنم به حرکت گنگی که از سکوت درخت میان باغچه می آید.

تدبیر می کنم که صدا در دهم:

این ترس از کجای جهان می وزد!

اما تماس دست نوازشگرت سکوت مرا ساده می کند.


در گوش من به زمزمه می گویی

آنکس که در دل شب تاریک پشت پنجره می لولد
بیگانه نیست.

او شعر خسته ایست که در جستجوی یافتنت تا کنار پنجره خودرا رسانده است

آن شعر ساده ای که در آن گیر و دار فلسفه های درشت و ریز

از دست های بی خبرت افتاد
و در صدای بوق و خیابان و چیز های دگر گم شد.

بسیار سال هاست که ننوشته مانده است

اکنون دوباره آمده تاحق خویش را زتو بستاند
هم آن هویتی که دریغ آمدیش!

در گوش من به زمزمه می گویی

بگشای چفت پنجره را
باید برای گفتن آن شعر
درگوشه ای از این شب تاریک و مه گرفته و سرد و سخت
نوری برآفرینی
دستی بدر کنی، قلمی در میان انگشتان
و با قلم
آن شعر را هجا به هجا از کنار باغچه بر داری

-- با دقتی که لازم این کار است --

و روی کاغذش بنشانی!

اکنون، کنار پنجره، می فهمم

این ترس از کجای جهان می وزد

12 آوریل 2000 و 23 فوریه 2001

No comments:

Post a Comment